سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیامبر خوبیها

 


نبی به تارک ما تاج افتخار گذاشت


برای امت خود فخر و اقتدار گذاشت


نخواست اجر رسالت ولی دو گوهر پاک


میان ما دو امانت به یادگار گذاشت 


دو گوهری که عزیزند چون نبوت او


یکی کتاب خدا و یکی است عترت او



به حق که این دو همانند نور و خورشیدند

 
که از نخست به  قلب بشر درخشیدند

 

 

چهارده سده بگذشته همچنان شب و روز

 
زهم جدا  نشدند  و  فروغ  بخشیدند

 

چنان که نورو چراغند لازم  و  ملزوم

 
یکی است مکتب قرآن و چارده معصوم

 

منبع: http://madehin.ir

 


سه شنبه 91/10/19 .:. 11:25 عصر .:. محسن

 

 

کمک به دوستان و نیازمندان


جابربن عبدالله یکى از اصحاب بزرگوار رسول خداست، پیوسته در خدمت آن جناب بود، پدرش در جنگ «احد» اشتباهاً توسط مسلمانان شهید گردید، او بعد از رحلت رسول خدا (ص) با امیرالمؤمنین صلوات الله علیه بسر برد، اوست که با عطیه عوفى در اولین اربعین به زیارت ابا عبدالله الحسین (ع) مشرف گردید و اوست که بقدرى زنده ماند تا سلام رسول خدا (ص) را به امام باقر (ع) رسانید.


مى‏گوید: رسول خدا (ص) در بیست و یک جنگ شرکت کرد، و من در نوزده تاى آنها در رکاب ایشان بودم، فقط در دو تا از آنها موفق نشدم. در یکى از آن غزوات شتر من از رفتن درماند و خوابید، آن حضرت در آخر لشکریان حرکت مى‏کرد تا به بازماندگان یارى رساند و آنها را به مرکب خود سوار کند.

من در کنار شتر خویش ایستاده و مى‏گفتم: اى واى مادرم این چه شتر بدى است، در این هنگام رسول خدا رسید و فرمود: این شخص کیست؟ گفتم من جابرهستم پدر و مادرم به فدایت یا رسول الله (ص).

فرمود: چرا در اینجا مانده‏اى؟

گفتم: شترم از رفتن درمانده است، فرمود: چوب دستى دارى؟ گفتم: آرى. با چوب دستى به شتر زد و او را بلند کرد، آنگاه آنرا خوابانید و قدم بر دو بازوى آن گذاشت، فرمود: سوار شو، سوار شدم و با او راه مى‏رفتم، آن شب بیست و پنج بار براى من استغفار کرد، شتر من (در اثر قدم آن بزرگوار) حتى بر شتر او سبقت مى‏کرد.


در آن شب که با هم راه مى‏رفتیم فرمود: پدرت عبدالله چند نفر فرزند بعد از خود گذاشته است؟ گفتم: هفت دختر.

فرمود: آیا قرضى هم دارد؟ گفتم: آرى. فرمود: چون به مدینه برگشتى وعده کن که با اقساط خواهى داد، اگر قبول نکردند، وقت چیدن خرمایتان مرا مطلع کن.


بعد فرمود: زن گرفته‏اى؟ گفتم: آرى. فرمود کدام را؟ گفتم: فلان زن بیوه را که در مدینه بود. فرمود: چرا دختر نگرفتى که با تو بازى کند و تو با او بازى کنى؟

گفتم: یا رسول الله (ص) هفت خواهر کم تجربه در منزل دارم، ترسیدم اگر دخترى مثل آنها را بگیرم کار به اشکال کشد، گفتم: این زن بیوه و تجربه دیده با آنها بهتر مى‏سازد، فرمود: خوب کرده‏اى، راه همانست .


فرمود: این شتر را به چند خریده‏اى؟ گفتم: به پنج ششم نصف رطل.

فرمود: او را به من بفروش، و تا برگشتن به مدینه حق سوار شدن دارى، چون به مدینه برگشتیم، شتر را به محضرش آوردم، فرمود: بلال شش «اواق» طلا به او بده تا در اداى قروض پدرش از آنها استفاده کند، سه «اواق» دیگر اضافه کن، شترش را نیز به خودش بده.

آنگاه فرمود: آیا با صاحبان قرض پدرت مقاطعه کردى؟ گفتم: نه یا رسول الله (ص) فرمود آیا داده شده؟  گفتم: نه یا رسول اللّه. فرمود: مانعى نیست چون وقت چیدن خرمایتان رسید مرا خبر کن.

وقت چیدن خرما به محضرش رفتم، به نخلستان ما تشریف آورد و براى ما دعا کرد( و از خدا برکت خواست) خرما را چپدیم، به همه قرض‏ها کفایت کرد و بیشتر از آنچه آنها بردند، براى ما باقى ماند.

حضرت فرمود: اینها را بردارید و پیمانه نکنید، آنها را برداشتیم و مدتى از آنها خوردیم .

منبع : کتاب خاندان وحی  ( سید علی اکبر قریشی )

 


سه شنبه 91/10/19 .:. 11:24 عصر .:. محسن

 

ساده زیستى‏


امام صادق صلوات الله علیه فرمود: روزى على بن ابیطالب (ع) محضر رسول خدا (ص) آمد، جامه آن حضرت کهنه شده بود، دوازده درهم به على (ع) داد و فرمود: یا على این پول را بگیر و براى من لباسى بخر، تا بپوشم.


 

على (ع) فرمود: پول را به بازار آورده و پیراهنى به دوازده درهم براى آن حضرت خریدم و به محضرش آوردم، حضرت چون آنرا دید فرمود: یا على این را خوش ندارم ببین فروشنده حاضر است معامله را برگرداند؟ گفتم نمى‏دانم؟ آنگاه به نزد فروشنده آمد و گفتم: رسول خدا (ص) این را خوش ندارم، دیگرى را مى‏خواهم، این معامله را اقاله کن.


 

فروشنده پول را بمن پس داد، آنرا پیش رسول خدا (ص) آوردم، حضرت با من به بازار آمد تا پیراهنى بخرد، در راه کنیزى را دید که گریه مى‏کرد، فرمود: چرا گریه مى‏کنى؟

گفت: از خانه به من چهار درهم داده بودند تا متاعى بخرم ولى پولم گم شده، جرأت نمى‏کنم که پیش آنها بر گردم، رسول خدا (ص) چهار درهم به او داد و فرمود: به سوى اهل خویش برگرد.

آنگاه به بازار رفت و پیراهنى به چهار درهم خرید و پوشید و خدا را حمد کرد، چون از بازار خارج شد تا به خانه بر گردد، دید مرد عریانى در سر راه نشسته و مى‏گوید: هر که به من لباس پوشاند خدا او را از لباسهاى بهشت بپوشاند «من کَسانى کَساه اللّهُ من ثیاب اِلجنة» آن حضرت پیراهنى را که خریده بود از بدنش درآورد و بر او بپوشانید.


 

سپس به بازار بازگشت و با چهار درهمى که باقى مانده بود پیراهنى خرید و پوشید و خداى عزّوجل را حمد کرد و به منزل برگشت.


 

ناگاه دید همان کنیز در راه نشسته، گریه مى‏کند، رسول خدا (ص) فرمود: چه شده که پیش خانواده‏ات بر نمى‏گردى؟! گفت: اى رسول خدا (ص) تأخیر کرده‏ام مى‏ترسم مرا تنبیه کنند، فرمود پیشاپیش من برو، خانواده‏ات را به من نشان بده.

کنیز ک در پیش رفت تا رسول خدا (ص) به درخانه آنها آمد، فرمود: «السلام علیکم یا اهل الدار» جواب نیامد، دفعه دوم فرمود: سلام علیکم جواب ندادند، بار سوم سلام فرمود، جواب دادند و علیک السلام یا رسول الله و رحمة الله و برکاته.

فرمود: چرا در سلام اول و دوم جواب ندادید؟ گفتند: یا رسول الله سلام تو را شنیدیم، خوش داشتیم که کلام تو را بیشتر بشنویم.


 

حضرت فرمود: این دختر تأخیر کرده او را در اینکار مقصر ندانید، گفتند: یا رسول الله چون شما تشریف آورده‏اید، او را آزاد کردیم، حضرت فرمود: الحمد لله، هیچ دوازده درهمى پر برکت‏تر از این ندیده‏ام، خدا با آن، دو نفر عریان را پوشانید و انسانى را آزاد کرد. 


منبع : کتاب خاندان وحی  ( سید علی اکبر قریشی )


سه شنبه 91/10/19 .:. 11:22 عصر .:. محسن

 

 

مزاح


 آن حضرت پیر زنى از قبیله اشجع را دید فرمود: پیر زن داخل بهشت نخواهد شد، زن نشست و شروع به گریه کرد، بلال بن ریاح گفت: چرا گریه مى‏کنى؟! گفت: رسول خدا فرمودند: پیر زنان داخل بهشت نخواهند شد، بلال محضر آن حضرت آمد و گفت: یا رسول الله شما چنین فرموده‏اید؟

فرمود: آرى، سیاهان هم به بهشت نخواهند رفت، بلال هم با آن زن شروع به گریه کرد، عباس عمومى حضرت آن دو را دید، سبب گریه‏شان را پرسید، گفتند: رسول خدا (ص) چنین فرمود: عباس محضر حضرت آمد، جریان را پرسید، فرمود: آرى حتى پیرمردان هم به بهشت نمى‏روند، عباس نیز مانند آن دو شروع به ناله و شیون نمود.

آنگاه حضرت آن سه نفر را بحضور طلبید، قلوبشان آرام کرد و فرمود: خداوند پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را در بهترین شکل و قیافه زنده مى‏کند، همه در حالى که جوان و نورانى‏اند داخل بهشت مى‏شوند «و قال: ان اهل الجنة جُرْدْ مُرْدٌ مُکَحّلوُنَ»

 

منبع : کتاب خاندان وحی  ( سید علی اکبر قریشی )


سه شنبه 91/10/19 .:. 11:22 عصر .:. محسن

 

احترام بزرگان

جریربن عبدالله گوید: چون رسول خدا مبعوث گردید، من به حضورش آمدم تا با او بیعت کنم، فرمود: یا جریر به چه منظورى پیش من آمده‏اى، گفتم: یا رسول الله (ص) آمده‏ام تا بر دست تو مسلمان شوم، حضرت عباى خود را براى نشستن من به زمین پهن کرد. بعد به یاران خود فرمود: چون کسى که در میان قوم خویش محترم است پیش شما آید احترامش کنید:

«اذا اتاکم کریم قوم فاکرموه» (1)

 

نهى از بدگویى‏

ابن مسعود گوید: رسول خدا (ص) فرمود: کسى در پیش من از اصحابم بدگوئى نکند، مى‏خواهم وقتى که پیش شما مى‏آیم قلبم نسبت بشما آرام و بى دغدغه باشد:

«قال رسول الله (ص): لا یبلغنى احد منکم عن اصحابى شیئا فانى احب ان اخرج الیکم و انا سلیم الصدر»

 

صبر و مقاومت

آنگاه که پسرش ابراهیم در حال جان دادن بود چنین فرمود: اگر فرزند در گذشته، براى پدر اجرى نداشت و اگر این نبود که زندگان به مردگان ملحق خواهند شد، در این صورت بر تو محزون مى‏شدیم اى ابراهیم، بعد به گریه افتاد و فرمود: چشم اشک مى‏ریزد، قلب مى‏سوزد ولى جز آنچه خدا راضى باشد سخنى نمى‏گوئیم و اى ابراهیم ما در فراق تو محزونیم 

«و قال لابنه ابراهیم و هو یجود بنفسه: لولا ان الماضى فرط الباقى و ان الاخر لاحق بالاول لحزّنا علیک یا ابراهیم ثم دمعت عینه و قال: تدمع العین و یحزن القلب و لا نقول الا ما یرضى الرب و انّا بک یا ابراهیم لمحزونون».

 

تواضع‏

روزى خواهر رضاعیش محضر وى آمد، حضرت چون او را دید شاد شد، عباى خویش را پهن کرد و او را در آن نشانید، با او سخن مى‏گفت و بر رویش مى‏خندید، بعد برخاست و رفت، آنگاه برادر آن زن آمد حضرت با او مثل خواهرش رفتار نکرد، گفتند: یا رسول الله با خواهرش رفتارى کردى که با برادرش نکردى با آنکه او مرد است؟!

فرمود: آن خواهر بر پدرش از این برادر نیکوکارتر بود. 

 

پناه بردن به خدا

روزى به مردى از بنى فهد گذر کرد که بنده‏اش را مى‏زد بنده در زیر شکنجه مى‏گفت: اعوذ بالله، مولایش از او دست بر نمى‏داشت چون حضرت را دید گفت: «اعوذ بمحمد» (ص) به محمد (ص) پنام مى‏برم، مولایش از زدن او دست کشید.

حضرت فرمود: به خدا پناه مى‏برد دست بر نمى‏دارى ولى به محمد (ص) پناه مى‏برد دست بر مى‏دارى؟!! خدا از محمد (ص) سزاوارتر است که پناه آورنده‏اش را پناه دهد، مرد گفت: براى خدا او را آزاد کردم: «هو حر لوجه الله»فرمود: به خدائى که مرا بحق مبعوث فرموده، اگر چنین نمى‏کردى، چهره‏ات با حرارت آتش جهنم مواجهه مى‏شد.

«والذى بعثنى بالحق نبیا لو لم تفعل لواقع و جهُک حرّالنار»

 

1- (مکارم الاخلاق ص 25)


سه شنبه 91/10/19 .:. 11:19 عصر .:. محسن

 

پیامبر (ص) فرمودند : 

 


سرکشی آفت شجاعت است،

             تفاخر آفت شرافت است،

                      منت آفت سماحت است،

                         خود پسندی آفت جمال است،

                              دروغ آفت سخن است

                فراموشی آفت دانش است،

       سفاهت آفت بردباری است،

 اسراف آفت بخشش است،

هوس آفت دین است.

 

نهج الفصاحه (1)

 


اگر میخواهی خدا ، ترا دوست دارد

                                      دنیا را دشمن دار


و اگر می خواهی مردم ترا دوست دارند

                                   آنچه از زواید دنیا داری ، پیش آن ها بریز.

 

(نهج الفصاحه 170)

وقتی در کاری تصمیم میگیری ،

                    در نتیجه آن بیندیش  ؛

                              اگر نتیجه نیک است ؛

                                     آن کار را انجام بده؛

                                          و اگر بد است از آن در گذر

 

(نهج الفصاحه 171)

 

 

 


سه شنبه 91/10/19 .:. 8:19 عصر .:. محسن
<      1   2   3      
درباره وبلاگ

شکر خدای مهربان ، که بعد از چند سال ، نوشتن در وبلاگ های مختلف ، توفیق خداوند متعال مثل همیشه شامل حال ما شد، تا حقیر وبلاگ اختصاصی برای وجود ذی جود ؛ اجود الناس ، اصدق الناس ،اشرف الناس ،افصح الناس ،اطهرالمطهرین ،افضل العالمین و الانبیاءالمرسلین ، ابوالقاسم ، مصطفی ، حضرت محمد صلی الله علیه و آله الطاهرین ، بسازم و مطالبی در باره آن عزیز در حد توان و بضاعت ناچیز خودم بنویسم که شاید اسم ما هم در لیست محبان و مروجان فرهنگ نبوی قرار بگیرد ؛ در آخر ؛ امیدوارم روز به روز عشق ما به آن حضرت بیشتر و عمل ما به آن حضرت نزدیکتر و قلم ما هم خالصانه تر باشد.
امکانات وب